میان اخم ببر
و لبخند گرگ
گله نابود میشود
فرمانروا خود را حاکم قانون می پندارد
و کشیش خود را نماینده خدا میداند
و بین این دو
انسان ها فدا شده
و روحشان رو به نابودی میرود
هق هق باران بر پیاده روها
پیاده روهای ولگرد
ولگردانی در محاصره ی آب
ولگردانی خیس
که می لیسند
جنازه های فرورفته در سنگفرش کوچه ها
انها فقط از فهمیدن تو میترسند از تن تو هرچقدر هم که قوی باشد ترسی ندارند از گاو که گنده تر نمیشوی میدوشند از خر که قوی تر نمیشوی بازت میکنند از اسب دونده تز که نمیشوی سوارت میشوند اما انها از فهمیدن تو میترسند
دکتر علی شریعتی